S𝓲𝓽𝓽𝓲𝓷𝓰 𝓸𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓪𝓻𝓬𝓱 𝓸𝓯 𝓱𝓸𝓻𝓻𝓸𝓻 p¹

نشسته بر طاق وحشت ، پارت 1
پارت یک
چند روزی میشد که به شهر سن دیِگو ، اسباب کشی کرده بودیم .
از نظر من آن شهر به خوبی شهر خودمان نمیرسد . تازه دیگر نمی توانم دوستانم را ببینم .(هر چند پدرم به من گفته بود که نباید زیاد با کسی صمیمی بشوم ، چون ما وقتی دوباره بخواهیم اسباب کشی کنیم ، مجبورم آنها را ترک کنم .)
حتما نمی توانید درکم کنید ، شاید هم بگوید من لوس هستم و شاید هم فکر کنید مسخره است ، ولی شما زمانی من را درک میکنید که پدرتان عضو نیروی ارتش باشد .
راستش من خیلی تنها هستم ، چون پدرم که همیشه ماموریت است و من حداقل در ماه 6 بار یا کمتر میتوانم ببینمش و با او وقت بگذرانم .
این حق هر دختری است که با پدرش وقت بگذراند و هرشب وقتی پدرش را میبیند بغلش کند . اما برای من که تبدیل به ارزو شده است .
مادرم هم که شاغل است و کمتر میتواند با من وقت بگذراند .
اما خوبی که این شهر و این خانه دارد این است که مدرسه به ما خیلی نزدیک است و من صبح که میخواهم به مدرسه بروم زیاد نیاز نیست پیاده روی کنم .(هر چند مادرم میگوید در طول روز سر و صدای بچه های مدرسه و ... او را اذیت میکند و عصر که برای استراحت به خانه می اید ، نمی تواند راحت باشد .)
درضمن یک مغازه ی سی دی فروشی که فیلم های ترسناک میفروشد به مدرسه نزدیک است .
من با خودم قرار بستم که از خانه برای خودم نهار بردارم و با پول نهارم سی دی بخرم .
راستی من به چیز های ترسناک علاقه ی زیادی دارم و چیزی که این شهر را برایم جذاب کرده ، شایعات و داستان هایی است که راجبش می گویند .
{در سال های گذشته ، بیمارستانی اینجا بوده که کودکان مریض را در ان بستری میکردند . همه چیز از انجا شروع شد که ...